الیساالیسا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

الیسای خوشگل من

خاله شادی

مامانی چند روزه خیلی ناراحته و دل و دماغ پست گذاشتن نداره، اونم به خاطر رفتن خاله شادی یه.   هفته پیش دوشنبه(22 مهر 92) خاله شادی شب شام دعوت داشت خونه ما، برای خداحافظی اومده بود ، برای همیشه رفت کانادا پیش مامان و باباش (خاله شعله و عمو متی ). وای چقدر خودتو برای خاله شادی اون شب لوس میکردی!!!!! اونم هی بغلت میکرد و میبوسیدت .  از همون اول هم خاله شادی رو خیلی دوست داشتی و هر وقت خاله رو میدیدی بهش میخندیدی و برعکس همه، باهاش غریبی نمیکردی  و ما همیشه متعجب میشدیم . شاید چون صدای خاله شادی شبیه مامانه یا شاید چون خوشگله  نمیدونم !!!!....  بهر حال خاله و عمو متی پنج شنبه 4 صبح تهران رو به مقصد ایتالیا ترک کردن ...
30 مهر 1392

الیسا در روزهای 12 ماهگی

این چند وقته خیلی سرم شلوغه، هفته پر مهمانی داشتیم و از طرف دیگر تا جشن تولد شما گل باقالی چیزی نمونده البته از زمانی من شروع به تدارک کردم یه ماهی به تاریخ تولد شما مونده ولی با توجه به برنامه ای که من توی ذهنم برای تولد شما دارم فرصتم اندکه و من و بابایی  چند وقته در تدارک جشن تولد شما خانم خانوما هستیم و در کنار همه اینها اونقدر این روزا شیطون شدی که تمام روزم در پی دویدن دنبال شما صرف میشه و شب که میشه تا بیام شما رو بخوابونم و بعد بیام توی وبلاگت پست بذارم ، از خستگی خوابم میبره  این روزا یا  داری کشوی لباسها و وسایل رو خالی میکنی یا داری وسایل کابینت های آشپزخونه رو میندازی بیرون و گاهی هم میشکونی شون ، مثل اون شیشه عسل...
30 مهر 1392

صندلی ماشین

بالاخره پنج شنبه 25 مهر 92 عصر با بابایی رفتیم تیرازه و برای شما یه صندلی ماشین بلژیکی با برند کانگورو خریدیم، بابایی خیلی اصرار داشت که برای شما صندلی ماشین بخریم و از طرفی چون قرار شده بعد از مرخصی مامانی، شما رو بزاریمت مهد و از اونجائیکه مهدی که مقبول مامانی و باباییه یه کم از خونه ما فاصله داره  مجبوریم با ماشین ببریمت و بیاریمت ، اونم چی، گاهی مامانی و گاهی بابایی. حالا ببینیم چی میشه اینم عکس صندلی ماشینت: همون روز که صندلی رو خریدیم آقای فروشنده اومد و توی پارکینگ تیراژه اونو رو صندلی ماشین بابایی نصب کرد وقتی برای اولین بار رو صندلی نشوندیمت از خود تیراژه گریه کردی و نق زدی تا خونه . انگار دوسش نداری ، ولی دیرو...
30 مهر 1392

اولین اسباب بازی که ترکوندی

این روزا توی ماه دوازده هستی و خیلی شیطون شدی، این  عروسکیه که دایی علی، عید به شما عیدی داده بود و شما خیلی دوسش داشتی، چون دلشو که فشار میدادی برات آهنگ میزد و وسه جور مختلف برات  شعر میخوند , بهرحال اولش موهاشو کندی و بیچاره رو کچل کردی، بعدشم مژه هاشو کندی ، بعد که هم یاد گرفته بودی لباساشو در میاوردی در نهایت هم نمیدونم چجوری دست کردی تو دلش و دل و قلوشو آوردی بیرون . این بود : شد این : ...
30 مهر 1392

روز جهانی کودک

امروز روز جهانی کودک بود ، امروز مصادف شد با تلاشهای بابایی و مامانی جهت بررسی گزینه های در دسترس بمنظور تعیین تکلیف شما از این نظر که بعد از مرخصی مامانی شما کجا بمونی ... که بعداً پس از حصول نتیجه مفصلاً راجع بهش مینویسم.  روزت کودک مبارک دختر گلم:     ...
16 مهر 1392

کلاغ پر

خیلی وقته که بازی لی لی حوضک رو باهم انجام میدیم و هی انگشت کوچولوتو میزاری کف دست مامانی و مامانی هم شعرش رو میخونه بعدشم با هم میخندیم . ولی الان یه هفته است یاد گرفتی کلاغ پر بازی میکنی، انگشت کوچولوتو میزاری رو زمین و منتظر میمونی من شعرو بخونم کلاغ پر ، جوجو پر ، الیسا پر ، مامان پر ، بابا پر و.....  تو گفتن کلمه پر منو یاری میکنی و بلند داد میزنی پر . ولی هنوز نمیدونی همه چی پر نداره !!!! شما تو بازیت مامانی ، بابایی و حتی خودتو هم پر میدی !!!!!
16 مهر 1392

بابایی و ذوق کردن های الیسا

بالاخره یکشنبه 13 مهر بعد از دو هفته بابایی از ماموریت اومد ، ساعت 5:30 صبح پرواز داشت و ساعت 8 صبح رسید خونه ، بابایی داشت توی کمد دنبال لباساش میگشت که شما با سرو صدای پیش اومده بیدار شدی ، با اینکه هنوز خواب آلود بودی و ویندوزت کامل بالا نیومده بود رفتی بغل بابایی و دیگه مگه تا شب پایین میومدی!!!!اونروز خیلی ذوق کردی،  حسابی با بابایی همدیگرو میبوسیدید و با هم بازی میکردید . منم که میومدم و بابایی رو میبوسیدم زودی میومدی و منو پس میزدی و بابارو بغل میکردی و میبوسیدی . خلاصه عجب رقیب حسودی داره مامان!!! چند روز بود هی نق میزدی از وقتی بابا اومده نق زدن هات خیلی کم شده. خلاصه به این نتیجه رسیدم بابایی همه دنیای شماست همه اعتماد به...
16 مهر 1392

دل تنگی های الیسا

ده ماهه هستی بابایی پیشمون نیست رفته ماموریت ، میدونم دل کوچولوت برای بابایی تنگ شده و دو روزه هی بهونه شو میگیری . میدونی از کجا فهمیدم؟! از اونجا که هر وقت صدای زنگ در میاد سریع  هر جا که باشی نظرت جلب میشه و هی میگی بابا بابا و چار دست و پا در حالیکه لبخند میزنی راهی میشی بری جلوی در . ولی همینکه میبینی بابایی نیست و یکی دیگه است لباتو برمیچینی و در حالیکه اخم میکنی میشینی .... قربون دل کوچولوی مهربونت برم، بابایی زودی میاد ، غصه نخور ..... ...
1 مهر 1392

اولین واژه ای که گفتی .....

ده ماهه هستی ، چند روزه  میگی "بابا"، البته قبلاً نا این واژه رو گاه و بیگاه میگفتی و تکرار میکردی ولی هنوز منظورت واژه پدر نبود بلکه فقط تکرار آوا بود. ولی این روزا انگار که معنی اونو فهمیده باشی اونو بکار میبری . دیگه وقتی بابایی رو میبینی، صدای بابایی رو پشت تلفن میشنوی یا عکس بابایی رو میبینی میگی بابا  قربونت برم دخترم  ...
1 مهر 1392
1